دیدار و نخستین آشنایی من با «بزرگ علوی» در برلین

     بزرگ علوی را تنها از طریق آثارش می شناختم و تا قبل از فروپاشی دیوار برلین، او را ندیده بودمبعد از فروپاشی آن دیوار به منظور دریافت برخی پاسخ ها به چند پرسش شفاهی درباره «دکتر ارانی» تصمیم گرفتم به بزرگ علوی مراجعه کنم.
   
نامه ای کوتاه همراه با فتوکپی فهرستی از موضوع تحقیق خود را برای معرفی خودم، به آدرس خانه اش پست کردم.
   
یک هفته بعد، روز سه شنبه 31 ژوئیه 1990 به خانه اش تلفن زدم که آیا نامه ام را دریافت کرده است؟ اولین بار بود که صدایش را می شنیدم. او گفت: نامه را دریافت کرده و من می توانم در روز سه شنبه هفتم اوت 1990 او را در خانه اش ملاقات کنم. اما او تأکید کرد که در این گفتگو علاقه ای به ضبط مصاحبه یا احتمالاً انتقال آن در مطبوعات ندارد. به او گفتم: در آن نامه چنین درخواستی نداشتم و چنین تصمیمی هم ندارم، بلکه صرفاً برای تطبیق چند مطلب مکتوب منتشر شده درباره «دکتر تقی ارانی» که در بررسی اسنادی خود انجام دادم، می خواهم آن موارد را با روایت شفاهی شما درباره «دکتر ارانی»، مقابله کنم.
   
در ساعت 10 صبح روز سه شنبه 7 اوت 1990 برای نخستین بار بود که به دیدار «بزرگ علوی» مفتخر شدم و برای صحبت، به اطاقی که کتابخانه اش بود، راهنمایی ام کرد و دقایقی بعد، با چای و بیسکویت پذیرایی شدم. قبل از اینکه من شروع به مطرح کردن پرسش هایم بکنم، گویا از قبل برای خودش این پرسش مطرح شده بود که تحقیق درباره تاریخ جنبش چپ ایران در قرن بیستم - من در آن نامه کوتاه خود، به این موضوع اشاره کرده بودم- آنهم بعد از فروپاشی سوسیالیسم موجود، قاعدتاً در این ایام نمی‌تواند چندان جاذبه ای داشته باشد. کنجکاو بود که ببیند، من کیستم که در این روزگار بدنبال این گونه مسائل و تحقیق هستم. بنابراین، اولین سئوال را در آن روز به این شکل مطرح کرد: شما در نامه تان نوشته بودید که می خواهید درباره تاریخ چپ ایران در قرن بیستم مطالعه و تحقیق بکنید. این یک تحقیق بسیار گسترده ایست. در زمان بندی کار و طرح تحقیقی تان حدوداً چند سال پیش بینی کردید؟ گفتم: این  پژوهش من شامل دو حوزه است، یکی در زمینه اسناد و مدارک مکتوب و حوزه دیگر، مطالعه میدانی در حوزه تاریخ شفاهی چپ ایران در قرن بیستم است. فکر می کنم بین 12 تا 15 سال طول بکشد. او لبخندی زد و گفت، آنهم در زمانی که مسئله سوسیالیسم و این کشورها هم که دیگر شکست خوردند؟! برای من جالب است که بدانم، چه مؤسسه ایست که حاضر شده به شما برای چنین تحقیقی بلند مدت کمک مالی بدهد؟!
   
جواب دادم: من مؤسسه ای را نمی شناسم که چنین کمک مالی بدهد. کار تحقیقی من، موضوعی است که عمدتاً جنبه تاریخی پیدا می کند و اگر روزی به عنوان مسائل دوران جنگ سرد برای برخی مؤسسات جاذبه داشت ولی دیگر جاذبه آن دوران را نمی‌تواند داشته باشد.
  
آقا بزرگ علوی بشکل کنجکاوانه ای می خواست ته و توی کار را درآورد پس جریان چیست و چگونه به این فکر افتادم و می خواهم درباره هفتاد سال تاریخ جنبش چپ ایران آنهم به مدت 15 سال کار تحقیقی بکنم؟ گویا چنین پدیده ای برایش جالب بود و برای پایان دادن به کنجکاویش، پرسید: حتماً شما ارثیه یا ثروتی دارید و می خواهید از آن در کار خیر فرهنگی و تاریخی ایران استفاده کنید؟ لبخندی زدم و گفتم: آقای پروفسور علوی، نه ارثیه ای در کار است و نه ثروتی. در کشور پهناور ایران زمین و نیز در تمام دنیا، حتی یک خشت هم ندارم که رویش بتوانم بایستم. در حال حاضر، در این کشور آلمان فدرال هم به من پناهندگی سیاسی ندادند و حتی نمی دانم که فردا سرنوشت من و خانواده ام چه خواهد شد. مجبورم کار دانشجویی بکنم و آنهم چه کار وحشتناکی. «آقا بزرگ» گویا میل دارد بیشتر از من بداند، می پرسد: چند سالتونه و چکار می کنید؟ جواب دادم: 45 سال. هفته ای سه روز در یک کارخانه نان پزی کار می کنم. پرسید: مگر شما در ایران قبلاً این تخصص را داشتید؟ جواب دادم: این کار من در کارخانه نان پزی اینجا، تخصص نمی خواهد، بنده را جلوی تنوری می گذارند که حرارت بیرونی آن 50- 40 درجه سانتیگراد است و با یک دستکش مخصوص باید قالب های نان را که بطور اتوماتیک بشکل زنجیره ای از درون تنوری به اندازه حجم این اتاق شماست، نان ها را با سرعت از درون قالب های داغ آهنی بیرون بکشم و این کار نیاز به تخصص ندارد و در حدود 20 هزار کیلو نان در 8 ساعت کار مثل کاری که در  فیلم «عصر جدید» چارلی چاپلین رُل آن کارگر را بازی کرده، من در عمل آن کار را می کنم. در شش ماه گذشته، پنج کیلو لاغر شدم، چون چم و خم کار را اوائل بلد نبودم، البته ظاهراً دستگاه های تولید، اتوماتیک و مدرنه ولی بخش هایی را هنوز اتوماتیک نکرده اند. بنابراین،  امثال من که مجبورند سه شاهی و صنار برای کمک به کار تحقیقی و تحصیلی شان در بیاورند و هنوز وارد و آشنا به محیط نیستند، به این قبیل کارها  تن می دهند.
    
آقا بزرگ پس از شنیدن این حرف هایم، چهره اش در هم رفت و گویا سوژه جدیدی برای  نوشتن داستانی پیدا کرده باشد، گفت: می تونم، حرف های شما را ضبط کنم؟ البته گاهی مسائلی که برایم جالب است، این کار را می کنم. جواب دادم: چرا نمی توانید ضبط کنید. این ها گوشه هایی از تراژدی زندگی مهاجرین سیاسی اَمثال من استاو رفت و دستگاهش را آورد و تنظیم و روشن کرد و بعد گفت: من حرفهایی که تا الآن زدی، آخر سر ضبط می کنم. و بعد پرسید: شغل شما در ایران چی بوده؟ گفتممن افسر ارشد نیروی دریایی ایران بودم و در اردیبهشت سال 1362  و موقعی که از ایران مجبور شدم خارج بشم، مدیر آموزش دانشکده فرماندهی و ستاد نیروی دریایی ایران بودم. و پیش از آن یعنی در نخستین ماه های پس از انقلاب بهمن 1357، استاد تاریخ نظامی در دانشکده افسری و مشاور نظامی وزیر دفاع و مشاور نظامی اولین رئیس جمهوری بودم و تا آزاد سازی خرمشهر در خرداد 1360  در بیرون راندن ارتش عراق از خاک ایران، در موقعیت های بالای مقامی تلاش شبانه روزی داشتم.
  
آقا بزرگ بعد از شنیدن این حرف ها، چهره اش درهم رفت و تأثری در سیمایش آشکار شد و معلوم شد که نمی تواند احساساتش را نشان ندهد. مهر او در دلم نشست. چهره اش نشان می داد که دلش می خواهد بیشتر بداند و بعد پرسید: چپی بودید؟ با سر، پاسخ مثبت دادم و بعد پرسید کدام سازمان؟ به سابقه فعالیت سیاسی ام اشاره کردم: بله، در اوج قدرت شاه حدود 15 سال پیش دست به سازماندهی گروه مخفی نظامی در ارتش شاه زدم. در موقعیت شغلی و اجتماعی ای به این کار دست یازیدم که در سه رشته تحصیلی نظامی و غیرنظامی فوق لیسانس داشتم. و چندان جوان نبودم و در همان زمان امکان تحصیل در دوره دکترای حقوق بین الملل در دانشگاه کمبریج انگلستان آماده و اعزام شده بودم. مدت کوتاهی بعد، هر آنچه را که داشتم و یا می توانستم داشته باشم رها کردم. آنروز، رژیم شاه و فساد حاکم بر آن دستگاه را علاج ناپذیر می دانستم. و بدین ترتیب نابراین، سرنگونی آنرا در بلندمدت تنها از درون ارتش و از طریق قدرت نظامی عملی می دانستم و بدین ترتیب،  وارد صحنه خطرناک مبارزه سیاسی شدم. و در درون ارتش شاه دست به سازماندهی مخفی زدمبله، امروز هدفم از تحقیق درباره تاریخ جنبش چپ ایران، پژوهشی است برای نسل امروز که عمدتاً این کار، ارزش تاریخی می تواند داشته باشد. حدود 3 سال است که دیگر فعالیت سیاسی - تشکیلاتی ندارم و عمده فعالیتم و تلاشم، به کار تحقیق در این تاریخ، متمرکز شده است. برای آشنایی با این دوره  زندگی نظامی  سیاسی لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  بعد از این معرفی کوتاه خودم، «آقا بزرگ» بی تابانه پرسید: در این چند سال اخیر در برلین اقامت داشتید؟ پاسخ دادم: خیر، فقط دو سال و اندی است که در برلین غربی هستم. 5 سال قبل از این مدت را باتفاق همسرم و پسرم در سه کشور دیگر دربدر بودیم تا بالاخره پایمان به برلین غربی رسید. هفت سال پیش یعنی در اردیبهشت 1362 با چند تن از افسران سازمان نظامی حزب توده، باتفاق موفق شدیم از زیر تیغ جمهوری اسلامی بگریزیم.
  
قدری بیش از دو سال در افغانستان بودم و سپس به مدت سه سال با نام مستعار «انور» به صورت تبعید مضاعف در پراگ و برلین شرقی، با همسرم و پسرم روزگاری را با رنج تا مرز اینکه ما را به دیوانگی بکشانند، از سر گذراندیم. این خود قصه ای دراز دارد. در برلین شرقی، نامه ای به «هونکر» و نامه ای به «کمیته مرکزی حزب سوسیالیست متحده آلمان» نوشتم. در آن دو نامه، سیستم آنها را بنام سوسیالیسم به نقد و انتقاد کشیدم و با زبانی تند، مجموعه نظام آنها را و حمایتشان را از گردانندگان حزب توده، چیزی جز بی اخلاقی ندانستم.
   در سال 1366، نقطه نظرات خودم را در نقد سیاست حزب توده در سالهای پس از انقلاب 1357 و سالهای اخیر مهاجرت و هم چنین مناسبات ناسالم بین المللی این حزب را در دو نوشته در برلین شرقی تنظیم و بصورت دست نوشته به برلین غربی فرستادم و بعد از چند ماه، بصورت دو جزوه در برلین منتشر گردید.
  
آقا بزرگ پرسید: این دو جزوه را دارید؟ گفتم: فردا برایتان پست می کنم. فردا آن دو جزوه، یکی در 19 صفحه تحت عنوان «واقعیاتی از عملکردهای فاجعه آفرین گردانندگان حزب توده، پیام به کادرها و اعضای حزب توده ایران» و جزوه دوم 78 صفحه تحت عنوان «سیری از  مبارزه درون حزبی ...» که از برلین شرقی به طور دست نوشته انتشار بیرونی داده بودم. آقا بزرگ پرسید: بعد از انتشار جزوه در برلین شرقی، چه بلایی به سرتان آوردند؟ گفتم: بعد از انتشار جزوه اول، در برلین شرقی، همسرم و مرا به بخش روابط بین المللی کمیته مرکزی «حزب سوسیالیست متحده آلمان» احضار کردند. زبان به تهدید گشودند که در این کشور جای این کارها نیست. بنابراین، دو روز دیگر باید خودتان را آماده کنید تا به شهر «ینا» (یکی از کوچکترین شهرهای آلمان شرقی) منتقل شوید. به آنها پاسخ دادم: آقایان! اگر قرار بود در مقابل این تهدیدات شما، میدان خالی کنم، وارد چنین مبارزه ای نمی شدم. من برای مبارزه، همه زندگی خودم و خانواده ام را به میدان آوردم. خانواده ام و من در شهر برلین شرقی باقی می مانیم و به مبارزه ام ادامه می دهم.همچنین در آن روز به آن آقایان گفتم: این دومین جزوه ایست در 78 صفحه که فردا منتشر خواهم کرد. و شما می توانید از هم اکنون نسخه ای از آنرا داشته باشید. بعد از دادن این نوشته دوم به آنها، حاضر به ادامه صحبت با آنها نشدم و محل آن گفتگو را باتفاق همسرم ترک کردیم. «آقا بزرگ»، پرسید: از قدیمی های حزب توده در کشورهای سوسیالیستی چه کسی از شما پشتیبانی کرد؟ گفتم: اردشیر آوانسیان و اکبر شاندرمنی. اردشیر آوانسیان و اکبر شاندرمنی از سالمندان مقیم شوروی آن ایام، از من خواستند تا نامه هایشان را که دفاع از مبارزه من بود، انتشار بیرونی بدهم. البته من این کار را نکردم و علت آن بود که مبادا برای این انسان‌های شریف در آن سن و سال (85 - 80 سالکیو خانواده‌هایشان در ارمنستان و تاجیکستان شوروی مشکلاتی ایجاد کنند. آقا بزرگ پس از شنیدن این حرفها که گویا برایش جالب و تعجب آور بود، پرسید: این نامه‌ها را هم دارید؟ پاسخ دادم: فردا فتوکپی این نامه را هم برایتان پست می کنم.
   
پس از یک مکث، آقا بزرگ پرسید: بعد چه اتفاقی دیگر برای شما در برلین شرقی پیش آمد؟ گفتم: آن تهدیدات به برخی تضییقات منتهی شد و بسیار غیرانسانی که حتی بیان آن ممکن است شما را اذیت و منقلب بکند. بهر حال، آنها بعداً بشکل به ظاهر محترمانه ولی غم انگیز، ما را وادار کردند تا از برلین شرقی سابق خارج شویم. 3 سال بعد، اردوگاه سوسیالیسم فروریخت و امروز، توفیق دیدارتان برایم فراهم شد. فضای گفتگو در آن روز، دیگر جایی برای طرح سئوالاتم درباره «دکتر تقی ارانی» باقی نگذاشت و آنرا به جلسه دیگری موکول کردیم. «آقا بزرگ» تا دَمِ آسانسور مرا بدرقه کرد و گفت: از آشنایی با شما بسیار بسیار خوشوقت شدم. به زودی، وقت دیدار بعدی را تلفنی به شما خبر می دهم. من نیز مراتب شادمانی ام را از این دیدار، ابراز کردم و بعد همدیگر را بوسیدیم.
  
در روز 8 اوت 1990، آن دو جزوه، یک بیانیه و فتوکپی نامه «اردشیر آوانسیان» و «اکبر شاندرمنی» را به همراه کتاب «صفحاتی از زندگی الکساندر کولنتای» ترجمه همسرم هما را برایش پست کردم. روز دوشنبه 14 اوت 1990 آقا بزرگ به خانه‌مان تلفن زد و گفت: آقا! همه نوشته هایتان را خواندم. جناب ناخدا، شما دل شیر داشتید و گفت: خیلی مایل هستم با هسمرتان هم آشنا شوم. از این خواست او، صمیمانه استقبال کردم. هفته بعد، قرار گذاشتیم که در ایستگاه قطار زیرزمینی Kurt-Schumacher-Platz در ساعت 12 منتظر او باشم. آن روز، «بهمن نیرومند» که قبلاً قرار دیداری با «آقا بزرگ» داشت، قبول زحمت کرده و ایشان را بر سر قرارمان آورد. از او تشکر کردم. با «آقا بزرگ» با اتوبوس به طرف خانه مان رفتیم. «آقا بزرگ» اصرار داشت که می خواهد برای همسرم دسته گلی بخرد و حاضر نیست بدون گل به خانه مان بیاید. از او خواهش کردم، از من بپذیرد که خود او برای من و همسرم همانند هر گُلی، گُلی ست مطبوع و دلپسند. خواهش مرا نپذیرفت و با دسته گلی زیبا به آپارتمان کوچک مان آمد [آپارتمانی واقع در محله ای به نام  Mنrkisches Viertel  که 11 سال در آنجا زندگی کردیم که «گِتوی» معروف شهر برلین بوده است که بعدها درباره این محله چند آهنگ و فیلم سینمایی تهیه کردند]. پیرمرد از آن روز تا پایان عمر، محبت و نور مهرش را از ما دریغ نساخت. از این مقطع، دوستی من با بزرگ علوی بالا گرفت و در طول هفت سال، اغلب همدیگر را ملاقات می کردیم و حتی هر وقت تلفن من به او قدری تأخیر می شد، به من تلفن می زد و با خنده شیطنت آمیز و بشوخی می گفت: جناب ناخدا، باز ما را طلاق دادی؟
   گفتنی من درباره بزرگ علوی در این دوره هفت سال دوستی مان، حاوی  مطالبی است که گاه غم انگیز و گاه شادی بخش.
  
در فرصت دیگری، با مراجعه به دفتر یادداشت های روزانه ام، بعضی از این ناگفته ها را تنظیم و قلمی خواهم کرد.
    
بعنوان پایان سخن، اگر بخواهم به شادی بخش ترین محصول این دوره دوستی ام با بزرگ علوی تکیه کنم، مسئله ضبط ویدیویی خاطرات او است که مرا بسیار خوشحال ساخت تا چنین گفتگوی مطولی در 24 ساعت فیلم ویدیویی در 11 ماه با او داشته باشم و بسیاری از مسائل ناگفته مانده زندگیش را برایم بگوید و مسئولیت تدوین و انتشار این زیست گفتار را پس از حیاتش به من بسپارد. فکر می کنم که یکی از یادگارهای با ارزشی است که از خود بجای گذاشته است. بزرگ علوی این گفت و گوی ویدیوئی را بعنوان خاطرات خود معرفی کرده است. حدود سه ماه قبل از درگذشت یعنی در سفرش به آمریکا در نوامبر 1996 (بنا به دعوت کانون فرهنگی ایرانیان اورلاندو) به این یادگار زندگیش اشاره کرد. این مطلب، توسط «بازتاب آوازه» که تحت عنوان «به یاد آقا بزرگ» نوشته شده، چنین آمده است:
    «
چندی پیش نیز فرصت مجدد دیدار آقا بزرگ برای بازتاب نویس پیش آمد. طبق عادت تقاضای برگزاری گفتگویی مبسوط را پیش کشیدم. روی ترش نکرد ولی مهربانانه از آن تن زد، به این سبب که همه آنچه را که باید بگوید، پیش از این گفته، ضبط کرده و در جایی محفوظ نگاه داشته است تا پس از مرگ او انتشار یابد». آقا بزرگ را ارجی درخور می گذاریم، یادش را گرامی می داریم و در انتظار شوق آمیز می مانیم تا خاطراتش انتشار یابد. شاید به پاسخ بسیاری از پرسش های بی پاسخ مانده را بدست آوریم».
    
اینک، با انتشار کتاب خاطرات بزرگ علوی، امیدوارم توانسته باشم از عهده مسئولیتی که پذیرای آن شدم و نیز اعتمادی که او نسبت به من نشان داده بود، بر آمده باشم.


                                                                                                       
حمید احمدی
                                                                               برلین، 15 آوریل 1997 (26 فروردین 1376)

www.iranianoralhistory.de
iranianoralhistory@gmx.de